سفارش تبلیغ
صبا ویژن






















تنها بهار

زمانی که عاشق کسی هستی رهایش کن اگر عاشقت باشد بر میگردد واگر بازنگشت بدان او هر گز دوستت نداشته است.

میدونی کی میفهمی دنیا دوروزه؟

وقتی اون کسی که خیلی دوست داری همش بهت بگه تا اخر دنیا باهاتم ....

عشق ان نیستکه هر لحظه کنارش باشی عشق ان است که پیوسته به یادش باشی

من یه ماهی کوچکم که تو قلب شیشه ای تو زندگی میکنم میدونی اگه قلبت بشکنه من میمیرم

تنها دارویی که دو خاصیت داره چشم های قشنگ توست که هم اروم میکنه هم داغون

یکی در ارزوی دیدن توست یکی در حسرت بوییدن توست ولی من ساده وبی ادعایم تمام هستی ام خندیدن توست


نوشته شده در جمعه 90/9/11ساعت 3:33 عصر توسط مهسا نظرات ( ) |

مرگ بر ان که دلش را به دل سنگ تو بست.

بی خودو بی جهت سلام=

دیوانه کسی که معشوق را در مجاورت اغوش دیگری می بیند وباز برایش مینویسد ومن اگر دیوانه نبودم اینجا نبودم میان این همه دل سنگ مثل

تو به قول کسی که احتمالا لطف بیش از حد به من داشته است کاش همان جا توی اسمان پیش خدا برای همیشه میماندم نه کار تو را سخت

میکردم ونه جای دنیاراتنگ.

http://www.ParsiBlog.com/PhotoAlbum/taranoom/8.jpg


نوشته شده در جمعه 90/9/11ساعت 3:15 عصر توسط مهسا نظرات ( ) |

اگر کلمه دوستت دارم قیام علیه بندهای میان من و توست اگر کلمه دوستت دارم راضی کننده و تسکین دهنده قلب هاست اگر کلمه دوستت دارم پایان همه جدایی هاست اگر کلمه دوستت دارم نشانگر عشق راستین من به توست اگر کلمه دوستت دارم کلید زندان من و توست پس با تمام وجود فریاد میزنم دوستت دارم

دوست دارم

کسی چه می داند شاید، این قدر همدیگر را دوست نمی داشتیم اگر از دور به تماشای روح هم نمی نشستیم . کسی چه می داند اگر آسمان ما را جدا نمی کرد شاید، این قدر به هم نزدیک نبودیم

 


نوشته شده در جمعه 90/9/11ساعت 1:56 عصر توسط مهسا نظرات ( ) |

فیلمبرداری خرس ها


نوشته شده در جمعه 90/9/11ساعت 1:30 عصر توسط مهسا نظرات ( ) |

/


نوشته شده در جمعه 90/9/11ساعت 1:24 عصر توسط مهسا نظرات ( ) |

 

مال منی ، نفسهای منی ، زندگی منی توآرام نمیگیرد

 قلبم اگر نباشی ، میمیرد دل عاشقم اگر نیایی،

تو خودت میدانی و باز هم مرا درحسرت دیدنت میگذاری…

قلب بی ارزشم را با احترام فدا میکنم در راه عشق تو

 

..

hگر جرم من عاشقی بود ، جرم تو سنگین تر بود ، تو یک قلب عاشق را شکستی.

تو احساس را در وجود من کشتی و زندگی ام را به مرز نابودی کشاندی.


حالا تو بگو ای سرنوشت ، قاضی این دادگاه  ، من محکومم یا آن بی وفا

.سرنوشت چیزی نگفت ، چون خودش در این بازی نقش داشت.

 


نوشته شده در چهارشنبه 90/9/9ساعت 10:18 عصر توسط مهسا نظرات ( ) |

 


نوشته شده در دوشنبه 90/9/7ساعت 9:18 عصر توسط مهسا نظرات ( ) |

 

دیروز شیطان را دیدم ، در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود ، فریب می فروخت  . مردم دورش جمع شده بودند  . هیاهو می کردند و هول می زدند و بیشتر می خواستند . توی بساطش همه چیز بود غرور ، حرص ، دروغ ، جاه طلبی ... . هرکس چیزی میخرید و در ازایش چیزی می داد. بعضی ها تکه ای از قلبشان را و بعضی پاره ای از روحشان را. بعضی ایمانشان را می دادند و بعضی آزادگی را.

 

شیطان می خندید و دهانش بوی گند جهنم می داد. حالم را به هم می زد. دلم می خواست همه ی نفرتم را توی صورتش تف کنم. انگار ذهنم را خواند . موذیانه خندید و گفت: من با کسی کاری ندارم و آرام نجوا می کنم . نه قیل و قال میکنم نه کسی را مجبور می کنم که چیزی از من بخرد.

 

می بینی ! آدم ها خودشان دور من جمع می شوند. آن وقت سرش را نزدیک آورد و گفت : البته تو با آن ها فرق می کنی . تو زیرکی و مومن . زیرکی و مومنی آدم را نجات می دهد.این ها ساده اند و گرسنه و به جای هر چیزی فریب می خورند.

 

از شیطان بدم می آمد . اما حرف هایش شیرین بود . گذاشتم حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت. ساعت ها کنار بساطش نشستم. تا اینکه چشمم به جعبه ی عبادت افتاد که لا به لای چیزهای دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و در جیبم گذاشتم و با خود گفتم بگذار یک بار هم که شده کسی چیزی از شیطان بدزد. بگذار یک بار هم او فریب بخورد.

 

به خانه آمدم و در کوچک جعبه را باز کردم. توی آن اما از غرور چیزی نبود. جعبه از دستم افتاد و غرور توی اتاق پخش شد فریب خورده بودم ، فریب.دستم را روی قلبم گذاشتم ، قلبم نبود. فهمیدم که آن را کنار بساط جا گذاشته ام . تمام راه را دویدم ، تمام راه لعنتش کردم ، تمام راه خدا خدا کردم . می خواستم یقه ی نامردش را بگیرم عبادت دروغیش را به سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم. به میدان رسیدم اما شیطان نبود . او رفت. داشتم های های گریه می کردم. اشک هایم که تمام شد بلند شدم تا بی دلیم را با خود ببرم . صدایی شنیدم صدای قلبم را و همان جا بی اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم به شکرانه ی قلبی که پیدا شده بود

 


نوشته شده در یکشنبه 90/9/6ساعت 2:29 عصر توسط مهسا نظرات ( ) |


می خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. مادرم گفت: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه ی مان. مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟...مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: ...

فقط ریاضی! گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟...گفتند: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟!...گفتم: چرا؟... گفت:مردم چه می گویند؟!...

می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. زنم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟!...

بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

بچه ام می خواست به مدرسه برود، رشته ی تحصیلی اش را برگزیند، ازدواج کند... می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید. دخترم گفت: چه شده؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

مُردم. برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت. خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟!...

از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند. حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه کرده ام و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نیست: مردم چه می گویند؟!... مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم، لحظه ای نگران من نیستند


نوشته شده در شنبه 90/9/5ساعت 9:0 عصر توسط مهسا نظرات ( ) |

از ساعت متنفرم !
این اختراع غریب بشر که مدام ،
جای خالی حضورت را به رخ دلتنگی یادم می کشد!!


* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *دلتنگ


دلتنگى"
حس نبودن کسی است که تمام وجودت یکباره
تمنای بودنش رامیکند


* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *


دلتنگی
عین آتش زیر خاکستر است
گاهی فکر میکنی تمام شده
اما یک دفعه
همه ات را آتش میزند . . . . .


* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *


منم دلتنگ رویت
دلم آید به سویت
چه کردی با دل من
که کرده آرزویت .


* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 

فـرهنـگ لـغـتهــا
نـیـاز بـه ویــرایــش دارند
بـرای مـعنی دلـتـنـگی
احتیـاج بــه ایــنهــمـه کـلمه نــیـســت,
دلتنـگی یــعنـــی
تـــو . . .


* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *


چه سخت است دلتنگ قاصدک بودن در جاده ای که در آن هیچ بادی نمی

وزد..


* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *


اشک من جاری شد...
جای تو خالی بود
جـــــــــای تـــــــــو ...
عکس تو درطاقچه ی کوچک قلبم خندید
شعر دلتنگی من سخت گریست

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *


بیقرار تو ام و در دل تنگم گله هاست ،

آه ! بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست


* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *


دل تنگم و جز روی خوشت در نظرم نیست

در گیتی و افلاک به جز تو قمرم نیست

با عشق تو شب را به سحر گاه رسانم

بی لذت دیدار تو شب را سحرم نیست


* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *


تو که رفتی دلم برایت تنگ شد
حال که آمده ای در دلم جا نمیشوی


* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *


دل است دیگر

یا شور می‌زند

یا تنگ می‌شود

یا می‌شکند

آخر هم مهر سنگ بودن

...می‌خورد روی پیشانی‌اش


* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *


واژه هایم رنگ باران دارد وقتی از تو مینوسم
قلبم خیس دلتنگی است وچشمانم طوفانی


* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *


اشکهایم که سرازیر میشوند......
دیری نمی پایدکه قندیل می بندد...
عجیب سرد است هوای نبودنت


* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *


دیگـر فرصتی بـرای پیامک دادن نیست
دست واژه ها را می گیرم
و به دیدنت می آیـــم
دلتنگیت در هیچ پیامی نمیگنجد


* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *


امروز...
انگار کسی آمد...
و هوای دلتنگی ات را ...
هی در آسمان اتاقم پاشید ...
و تو نبودی......


* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *


دقایقی در زندگی هستندکه دلت برای کسی
آنقدر تنگ میشود که میخواهی اورا از رؤیاهایت بیرون بکشی و در دنیای واقعی
بغلش کنی. «گابریل گارسیا»


* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

به گمانم یادت پنجره ی احساسم را میکوبد ، چرا که در دلم هوای دلتنگی به پاست

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *


کاش دهخدا می دانست
دلتنگی ...
اشک ....
فاصله ....
بی وفایی....
تعریفش فقط دو حرف است "تـــو"


نوشته شده در جمعه 90/9/4ساعت 11:53 صبح توسط مهسا نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

آخرین مطالب
» دل
ریل....
سجاده من....
سر خط....
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com